موناليزاي منتشر

شاهرخ گيوا
joljota1@yahoo.com

فراشباشي را راهي كردم نـزد چارلز سمسون، مسـتشار و طبيب انگليسي كه بگو((هادي خان قراخانلو بر اضطراب و نحوست مـوروثي اش فائق شد.))اين يشـم عتيق را هم به تهنيت برابر چشمان او بگـير كه((هادي خان، نواده ميرزا همايون مشيرالدوله،شـش شبانه، حجاب از تن شـش زن بر گرفـت، اما حالـتي بر او عارض نشد.اين هم تحفه و گوهـر عهد شده...))راهي اش كردم و بر بـخت مباركم طعنه زدم و قاه قاه خنديدم كه((جستم.ديدي كه جستم،اي ميراث حرامزاده.))
جستم و اكنون هراس اين راندارم كه عشوه گري كلفتي اندروني و يا تنازي زنان روبند بسته گذر، نا گهان به وعده شوم اجدادم مبدل شوند و بر من نيز ان واقعه اي بگذرد كه بر جد كبير و پدرم گذشته بود.
((جدكبير خل شد. چـمدان چرمينش را به انضمام بار دست و پا گير سه پايه و همان پرده اي كه سـه سال مقابل ان خـيره نشـست تا نفوس و حجمه عقلش تحليل برود، بغل گـرفت و رفت )) اينها را بي بي منيره مي گفت (( به عادات پيشـين بر خيالم گذشت، چند شبانه روز نشده مي بينم مراجعـت كرده اسـت.اما اينطور نشد. توي باغ و بينابين كوچه درختان چنار و و نارنجهاي ان پايين،هر سايه اي مي جنبيد خيال مي كـردم دوباره امده اسـت تا بي التفات به همـه برود تـوي سراي پنجدري،پرده هاي زركي را بر هم بكشد و محبوس،انقدر زل بزند به سفيدي پرده نقاشي، تا چشمهايش طوق بيندازد.
اواخـر به همين هم قناعت نمي كرد و كليدها را يكجايي كنار لولـه ناودان
يا درز زوال يافـته اجـرها پنهان مي كرد و مـدام هم مي گفت: منيره خاتـون
يكوقتي پا نگذاري انجا ها.منيره خاتون نگاه كن كليد را اينجا پيچيده ام زير شال و دستارم، پي ان نگرد.
بيخود خـيال مـي كرد چشــم گذاشـته ام به پاييدنش. مشـغله اش نقـش و نگارهايي شده بود كه هيچكدام را به حـد كمال نمي رساند و همانطور ناقـص و مغشوش مي گذاشـت تا روي هم انباز كه شـدند، بـبرد ميان حـوض بي اب باغ به انضمام برگهاي خشكيده بسوزاند.))
بي بي منيره مي گفت، عاقبت از اين مشغله هم دسـت شسته بوده و مجنونانه نشسته مقابل پرده اي كه هيچ نقشـي بر ان نمي انداخته است. از مـيرزا همايون مشيرالدوله، همين ها را پشت خاطرات فرسوده اش حفـظ كرده بود و هر بار هم از او استنطاق كرده بودم، چطور شد كه به ان حال رسيد؟ صم و بكم در مي ماند، يا كه مي گفت (( من البعد ختم غائله روسهاو عقد عهد نامه، يكباره همينطور شـد... يكباره كه نه... پـس از تسـلط قشون روس بر قراباغ و شـروان، مجـدد مامور شد به همـين طهران خودمان و بعد هم از خدمت دربار عـذر خواست، گوشـه گـرفت و اخـرالعمـر هـم خلق و حواسش متغـير شـد. چـندان هم از قـماش رجـل سـياسي نبود كه بگويم از پي اينكه مشغله اش را رهـا كرد، جـوهرش هم گرفته شد. من البعد اقـل نديدم، يكـبار نشـسته باشـد عريضـه اي تنظيـم كند، يا كما في السابق مكاتبه اي داشته باشد با اشنايي. مرام ادمهايي را داشـت كه برايشان توفير نمي كند مشـير كدام دربار باشند و يا پاي تالار كي خدمت كنند. نه از اثـر اينها نبـود. اما به طهـران مراجعت كه كـرد، ناغافل پيـر شد. دندانها از فكـينش فرو ريخت و قامتش شد دو قسم.
باور نمي كردم اين مـرد، همان ميرزا همايون مشير الدوله باشد. كه مي داند زمانه چه بازي هايي با ادمي در مي اندازد؟ اصلا خودت كه گواه ماجرا بودي. پسين مراجعتش به هفته نكشيد كه عمله خلوت و عمـارت را بي بهانه مرخـص كرد. حتي به ميراخور دستور داد تا اسبها و كالسـكه را روانه بازار كند. بعد خـو گرفت به تنهايي و مشغله اش شد نگارگري.اقل روزهاي نخست كناري از باغ،گل و بته و يا انار و نارنـج خشكـيده اي را بر شـاخ درخـتان نقش مي كرد. امـا من البعد چند مـاه اول بساطش را انتقال داد به سـراي پنجدري و گوشه عزلت اخـتيار كرد و دلمشغولي اش شـد همان كه خـودت هم به خاطر داري.))
اين همه ان روايتي بود كه بي بي منيره خاتون كنج ياد و حافظه نسـيانگير شده اش از جد كبير حفظ كـرده بود. بعد از استعفا، طولي نكشيد تا پسـرها هم كلافـه از پاپيچ شدن هاي پياپي ميرزا همـايون بي اعتنايي اشـان را بر رخ او كشيدند و هر يك در كوچه باغي همان حوالي، به عمارتي استيجاري قناعـت كردند و بـه انتظار روزي نشستند كه يكـي خبرشـان كند(( حـلقه شويد بر سـر مـيراث پدر.))
اما به يكباره شبي ميرزا همايون رفت و بعد هم خبر و ايمايي از او نرسـيد. حـتي هنگامـي كـه پسـرها دالانها و پستوهاي تـو در توي عمـارت را جوريدنـد، نتوانستد اثري از دسـتخطي پيدا كنند كه گـواه به وصيت و يا سفارش هاي او بدهد.
ميرزا همايون قرا خانلو، مشـير دربار شاهي، سر به جنون سـپرد و بعد هـم يك گوشـه نامعلومي مـرد. اين خيالي بود كه زبان به زبان گـشت و عاقبت هـم انرا همه گي با ترديدهاي بي مايه پذيرفتيم. اما كاش ختـم ماوقع همين مي بود و نابكاري زمانه به همين مكافات بسنده كرده بود.
پسـين رفـتن او نشانه اي به دسـت نيامد،اما رفته رفته تكه هاي استهـزا اميز ماليخوليايي پنهان، نه بر اهل عمـارت، كـه بر من كه يگانه نواده از تنها دخـتر جد بزرگ محسوب مي شدم، اشكار شد و از ان دانستم اين من هستم كه بايسـتي تاوان ده مـيراث مخوف اسـلاف خود باشم.
ماقـبل همه اين وقايع، پدرم اسماعيل قراخانلو، برادر زاده ارشـد مـيرزا همايون، در مهتابي سراي محقر خود، حوالي ري، طپانچه موروثي رااز جعبه ماهوت بيرون اورد، گذاشـت بـين ابرو ها و به تصوير و خيال زني كه خواب و قرار را ازاو ربوده بود، شليك كرد.سپس مادر تا مدتها لال درماند،عاقبت هم با چشمان ته زده و گونه هاي گود افتاده، دست مرا چنگ گرفت و كشاند به سـراي جنوبي باغ پدرش تا راز عتيق تبارش را در جان من نيز بريزد و اينبار شاهـد جنون نياي خود ميرزا همايون مشيرالدوله باشم.
((عطشـي كه در تخـمه مـردان اين تبار هسـت، هنگامي كـه با شـيدايي در مي اميزد، وجود مردانش را تباه مي كند)) اين را مـادر مي گـفت و مي گـفت ((همـين است كه نام دختري را پيـش از بلوغ به گوش مردان اين تبار مي خوانند تا ماقـبل اينكه نشـانه هاي دلـدادگي در انها پديـدار شـود به زفـاف رفته باشند )) مي گفت ((علـي رغم هـمه اين مراقبتها و پسران و دخـتران بالـغ و نا بالغي كه عمرشان را از وحشـت اين ميراث مرموز با هم سر كردند، هيچـگاه علاجـي كه بايد به دسـت نيامده و نحـوست ان هر از گـاه جان كسي را سوزانده است)) مي گفت (( پشت و تيره همـه گي ما به عشاقـي مي رسد كه حاصل دلدادگي اشـان به ديوانگي و بيابانگردي خـتم مي شـده اسـت )) و يكبار سـواد نسـب نامـه اي را بر من گشـود كه بر جنـون شاهزاده اي دلالـت مي كرد كـه در يك زمـان به عشق سـه زن رامشگر گرفتار شده بود و زهدان همان سه زن بلا انقطاع مايـه تكثير تيـره و نطفه نياكان ما محسوب مي شـود.مي گفت (( بر پدرت اقـا
اسماعيل هم همين گذشت و هنگامي كه معلوم شد عشق زني فاسقه است كه پاتابه اش شده، لوله تپانچه را صيقل داد و سياه مست مقابلم ايستاد و گفت : مي داني اگر جذام خيال ادم را بخورد از هزار طور مرگ دردناكتر است.))
از همه ان روايتي كه مادر به ياد مي اورد، من تنها صداي تركيدن طپانچه را به خاطر سپرده بودم و جيغـي كه گلوي او را دريده بود تا در ديوارها و اشكوب هاي سرا مكرر شود و در زندگي من نيز هراسش را بدمد.
افسانه هايي كه از پس گم شدن جد كبير نهفته و اشكار دهان به دهان گشـت ، به يكي دو تا ختم نمي شد. اما يقـين من هنگامي حاصل شد كه اجير شده اي از سوي قراباغ پيغامي اورد به قصد ميرزا همايون، كه ديگر نبود.
همه مكتوب به همين دو خط كفايت مي كرد((قربان خاك پاي مستطاب،كابينم را بخشيده ام به همان سر دار روس و مراجعت كرده ام به قراباغ. نشان جـوف نامه است تا پيك به حضور برساند.))
از سماجتي كه براي فهميدن خط و ربط ان پيغام، با دستخطهاي به جا مانده از جد بزرگ، به خرج داده بودم، اخرالعمر پشيماني بر جانم طالع شد. تقاضاي نقش كردن شمايل زني قراباغي يا نمي دانم ابخازي، شايد خواسته حقيري باشد. اما بدون اگاهي بر واگويه ها و دستخطهاي او حـتي نمي توان خيال تاثير اين واقعه را بر مـيرزا همايون متصـور شد. همه اين مكتوبات را از بينابين باقـي مانـده فرمانها و عريضه هاي ازمنه اي يافتم كه مامور به اذربايجان بود و از همـانها نيز بر من اشكار شد، چه مي توانسته بر او گذشته باشد.
((ادراك اين بلـيه كه ادمي در كلاف خوره و زخم سـر كند، از عهده هيـچ ادم ابوالبشري بر نمي ايد.چندان كه اظهر من الشمس است كه تنها سوخته اگاه بر مصيبت سوختن است. اكنون من نيز علي رغـم انكار همه عمر مي بايست اقـرار
به جهالت خويش كنم و طاعت اين موضـوع كه در خـرافه هاي اسـلاف من طنيني از اصوات بيستون باقي است و مي بايست به اشعار خويش شهادت به صدق ان، بدهم و اينكه تاريـخ اندود از حـوادثي است كه پشـت به پشـت تا به دمـيدن صـور اسرافيل مكرر مي شود. اكنون مي بايست بر صحت اين واقعه تمكـين كنـم كه از قبل نگاه زنـي ابخازي است كه ذائقـه انات بي تكلف من دگرگـون گشـته است و حالي كه بر من موستولي شده، همان نيست كه سابق بر من مي گذشته است.))
جد كـبير دايم گوشـه و خلوت دستخطهايش هـمين ها را نوشـته است و نوشته((... كيستي تو؟ درمانده ام... درمانده ام و هر هنگام رو به پرده كرده ام دستم بر قلم و شماطت الوان وامانده و تار و پود پرده به سخـره ام گرفـته. مگر جنون انگشتانم راه به جايي برند،اگر نه حتي قوت و قواي نقش كردن ظرافت طـره اي از من رفـع شده اسـت)) يقين دارم كه اينها را بر خيال و پندار او مي نوشته و نوشـته (( تنويرم كن. بر من اشـكار كن كيد و مكرت را... همـان هستي؟ انتشار مـدام زني سمرقندي، كشميري، بت چيني، حواي اولين و يا ليلاي سامي كه اينكه بر اهوأ من طالـع شده اي... همان هستي؟ يا سفاهت اوهامي كه بر من مي گذري. مي هراسم،من از فتن تو مي هراسم،رهايم كن. من از خطابت اين اصوات مي هراسم. از صداي جـماع اسلافم كه پشـت پرده پنجدري ها، ارسـي ها و تمـام اين ديوارها تكرار مي شود...))
مدام از او گـفته و از حالي كه پاتابه اش شده بوده نوشته است. بـي بي مـنيره بر وجـود اين دسـتخطهاي پراكنده اگاه نيست. مانع دانستن او شدم. نه سواد خواندن دارد و نه سواد دريافتن چيستي اين اوهام را كه در خون ما جاري است. همين ها را خواندم و اقرار ان زن ابخازي را شنيدم تا يقـين كردم شـرارت عشق بوده است كه صحت عقل او را زايل كرده بوده.
انطـباق اين دستخطهاي متفـرق، با انچه تصـور مي كردم بر ميرزا همـايون گذشـته باشد، ميسر به نظر نمي امـد. علي اي الـحال با روايـتي كه از ان زن ابخازي شنيدم بر اين يقـين كردم كه همه اينها در وهله، حاصل تاثيرات همـان زن بوده است.
تا به ان نشانـي كه پيك همـراه اورده بود مراجعت كنم. گمـان پايـيز و زمستاني گذشته بود. طول مدت دو روزي هم كه به بهانه دانستن حرف ناگـفته اي او را مهمان كردم تا از نشاني هاي نگارنده بپرسم، هيچ چـيز عايدم نشد الا اينكه مرد اجير نيز به كفايت او را نمي شناسد و پيغام را هم در ازأ دريافت مشتي شاهي سپيد، هـمراه اورده.
و عاقـبت رفته بودم. تا به ان شهر كوهپايه اي برسـم و شـرح بي بديلي سـيب هاي سبز و پرتغالهاي ترش قراباغ را دهان به دهان از همراهان نيمه راه خود بشنوم، پشيمان شده بودم. علي اي حال رفتم. در عصرانه اي ابري و دلگير رسيدم و تا ان كوچه هاي تنگ و بي نشان را جستجو كنم خيالم مستغرق اوهامـي شده بود كه نزديك شدن به او، به من تلقين مي كرد. مي دانستم انجاست، پـس و پناه يكي از ان حصارهاي كاه گلي و كوچه هاي تو در تو و باريك كه بر سرين عمارتهايشان كلاغها قار قار كنان از بامي به بامي مي جستند. رسيدن به سراي ان زن مي توانست تعبير همـه ان هراسهايي باشـد كه در خون من جاري شده بود. يقين داشتم اين زن هر چه هم كه نداشته باشد لااقل شـمه اي از خطوط، اطـوار و تنازي همه ان مادينه هايي را دارد كه پشت به پشت در خاطره اسلاف من مكرر شده است.حتي مي انديشيدم او مي تواند هيئت همان زني را داشته باشد كه پدرم در تو به توهاي خيالش به او شليك كرد.
پيـرزنـي رو گرفـته در را گشـود و تـا پنجدري مـحقري را نشـانم بدهـد غـرولندكنان به مشايعتم امد.مـحض رو به رو شدن با او رخـوتي نا اشـنا در اندامـم رسـوخ كرد. نگاهـش غريبه نبود، انـي هم نبود كه در خيالـم از او پرورانده بودم. بـاريك و بلند و به رنگ پريده گي همه ان زنهـايي بود كه از تيره و تبار ممالك سرد سير مي شناختم.پيش از همه ان نشاني هاي مجموع در خاطرم ،دستهايـش را باز شناختم كه مشـيرالدولـه از انها نوشـته بود (( انگشـتهاي بوريايي، ساقـه هاي ترد مرجـان)) شب در نرسيده پرده ها را به هـم اورد و دوده مردنگي چراغها را زدود و روشـن گذاشت بر رف هاي طرفين سرا. دو قطعـه شمع نيم سوخته لاله ها را هم با شعلـه چراغها گيراند، گذاشـت پـس پـرده هـا ،مقابل پنجـره هاي مشبك گفت(( يكوقتهايي با انها توي باغ را نگاه مي كـنم شازده))
تـمام مدت همينطور صـدايم كرد. گـفت(( از بيرون باغ كه نگاه كني روشـنايي دريچه هاي رنگين دلگرمت مي كند به اينكه توي اين عمارت يك كسـي هم هسـت و براي من كه تنها هسـتم، اين دلخـوشي بزرگـي است )) از سوختن شمع ها بوي پيه برمي خواست و از نور محقري هم كه مي پراكندند، انگـار چيـزي ان بيرون، پـس پرده ها و پنجره ها همراه صداي هوبره اي مي سوخت.
هنگامي كه گفتم مشـيرالدوله هـمه اهل عمارت را بي خـبر رها كرد و رفـت،
بي اعتناتر از تمام حالاتـي بود كه در مخيله ام متصور شده بودم. با مايه اي از بي تفاوتي گفت(( تقصير از خودش بود... مردها كه عاشـق مي شـوند، جـنون را هم به جـان مي خرند. حالا اين عشـق مي خواهد به زرعـي از خاك باشـد يا خال زني هرجايي))
فكر كردم بي خود نبوده كه جد كبير دل به يك چنين زني سپرده بوده، چـرا كه تنها حلاوت زنگـي صدايش مي توانست حجت تمام شوريده گيهاي او را با خـود داشته باشد. انقدر كه بر خيالم گذشـت اين همان صدايي است كه پشت به پشت در شعرها و افسانه هاي اين سرزمين در قفاي گلها و اواز هزارها پنهان كرده ايم تا به گوش اغيار نرسد.
گفت(( تو بايد بداني به عقد يك سـردار روس در امـدن چـه معذوراتي را بـراي يـك زن فراهـم مي كند و حتـم يك جايي بيـن دستخطهايي كه مدعي هسـتي خودگـويي هاي مشـيرالدوله است، نوشته چه مي طلبيده از من. حتم اين را هـم مي داني كه نبايد گناهي بر من بگيري شازده))
گفتم (( نوشته ))
ظرافـت مجموع در چهـره و لب ورچـيدن هاي مدامـش، مرا هم را به خود مي خواند و ميل شهواني اش را در سـاحت اتـاق مي پـراكند. امـد انگشتانـش را لغزاند بين موهايم و مقابلم خم شد تا يكي از ان خـنده هايي را تحـويلم بدهد كه پشـت قهقهه هاي مجـنوني هفت پشت و ميراثـم اثر ان را مي توانستم دريابم. شايد هم يكي از ان خنده هايي بود كه تحويل ان سردار روس داده بود تا طمـع را در نطفه كمرش بنشاند و نشانده بود.
برخاستم تا في الفور انجا را ترك كنم. مقابلم در امد كه(( شب را بمان ))
و با تحقير و طعنه اضافه كرد(( شازده اگر نمي ترسد به تقدير موروثي اش دچار شود، شبي را دره التاج سراي ما باشد)) و قهقهه اش را پشت چارقد پنهان كرد و گفت (( نگران نباش شـازده، حتم جد مبارك يك جايي به گـور خفـته و چشـم طمعش را هم از زنهاي ابـخاز و طالش و قـراباغ گـرفته... اين نيست؟ حالا تو مانده اي كه بايست قدر بداني شازده...))
خيره ماندم به نگاهش كه(( نيامده ام خبر درگذشت او را گرفته باشم.علاوه بر اين،گذشته از وقت به عذا نشستنش )) نگاهش را تاب نياوردم، خودم را پس كشيدم از فتانه گي چشمهاي چموش و خنده ام را قاه قاه ريختم توي صورتش كه(( فكر نكني من نيز به حماقت همـانها هسـتم)) فـرياد زدم(( نه، من حماقـت انها را ندارم. مـن از قمـاش جهل انهـا نيسـتم)) حـس مي كـردم تكــرار اين هجاهـا ميلي را كه از لنبره هايم بالا مي كشـيد و در تنم منتشـر مي شـد، خامـوش مي كند. وقيحانه و چه بي خود عربده مي كشيدم((من به سفاهت جدم، پدرم و هـمه انهايي كه تن به چموشي تو دادند نيستم. بمان، همينجا بمان به عقد تـخمه روس)) همينها را عربده كشيدم و شبانه از انجا گريختم.
زماني انديشيده بودم، ادراك عشـق و ماليخولياي جد كـبير بر من فـراهم نخواهد شد. اما ملاقات ان زن طعنه اي به بيهوده گي همه تصوراتم بود و فهميدم علي رغم همه معذوراتي كه در سنن ما جاري است چطور مشـيرالدوله بر سـر اين موضوع اصرار مي كرده، كه قصد دارد شمايلي از او را نقش كند. اما اخرالعمر واقـعه اي كه بر او گذشـته اين بوده اسـت كه، پس از خـتم غائله و انعقاد پيمان ترك مخاصـمه، ان سـردار روس به همراه عقد كرده خود به پطرزبورغ سـفر كـرده بوده، بدون انكه فرصت تحقق خواسته جد كبير فراهم شده باشد.
(( گاه سكر و سـودا طلب جان مي شود اما دريغ. ماقـبل اين علي التصال
به فراخور ايام نگارگري بسيار كرده ام، از زنان و مردان. اما اكنون حـتي درمانده ام از نقـش كردن پنداري از او... به جور فـراوان پـرده اي مطبوع مهيا كردم. لـجوجانه برزن و بازار عطارها را پا به پا جوريدم تا الوانـي فرا خور شگرفي ان چهره عتيق فراهم اورم و اوردم. اما اينك نمي دانم از كدام روز است مقابل اين پرده سـمج به تمثالي سنگي شبيه شده ام و وامانده ام چـه تدبير كنم با اين نقش حـريص كه نه بر پرده مي نشيند و نه از اشوبه افكارم خلع مي شود))
به گواه بي بي منيره و يكي دو نگاه دزدانه ام از پس درختان نارنجسـتان ،هـيچ نقشي بر ان پرده اي كه مشـير الدوله با خود اينسو و انسو مي كشاند، نبود. بي بي منيره مي گفت، حـتي در تمام انهايي كه در ميان حوض باغ سـوزانده بود، هيچ وقت نديده بوده است شمايلي از زني نقش كرده باشد.
مـن نيز چاره اي نداشـتم و هنگامي كه شرح مرض موروثي ام را به چارلز سـمسون تقرير مي كردم، زمهـريـر چشمان ابي اش را بر من دوخـته بود و دايم مي گفت ((...Good.very good))و عاقبت به شرط تصاحب گوهـر پيش كلاهـم قـول داد اين تضرعم را چـاره كند كه(( انگليسـي، انگليسي يك چاره و دوايـي كن كه مردانگـي از من بريزد و عقـيم بمانم ))و او نيـز با اطمينان موذيانه اش گفـته بود((sure شـما شرقي ها are my dream)).
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32230< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي